{عشق کیوت}💙
{عشق کیوت}💙
₽7
ته ویو
داشتیم صحبت میکردیم ک جیمین اومد
جیمین: بهش گفتی
تهیونگ: تا ی حدی
جیمین: خوب من بقیشو میگم بهت تو باید تو خونه من زندگی کنی
آ.ت: چرا
جیمین: چون تو ک بلد نیسی کار کنی پس سهمت رو باید به من واگذار کنی
آ.ت: چجوری
ته: یجورایی باید باهاش ازدواج کنی
آ.ت: چی میگین شماها میفهمید اصلا من فقط ۱۶ سالمه
کوک: آ.ت ما بخاطر خودت میگیم تو الان میخوای با کی زندگی کنی چون پدرت مرده و الان همچی به نام توعه صد درصد دشمنای پدرت میان سراغت اگر اینکارو کنی هم جون خودت تو خطر نمیافته هم زحمت های پدرت به حدر نمیره
آ.ت: میشه بهم وقت بدید تا فکر کنم
کوک: مشکلی نیست
ته: الان بخاطر اینکه تو عمارت خودتون تنهایی میریم عمارت جیمین
آ.ت: هوف باشه
آ.ت ویو
تو ماشین حرفی زده نشد تا رسیدیم به عمارت
وقتی پیاده شدم با یه عمارت دو برابر عمارت خودمون روبه رو شدم خیلی قشنگ بود
کوک: آ.ت نمیخوای بیای تو
آ.ت: او..اومدم
ته: فعلا تو اتاق مهمون باش تا بگم برات ی اتاق با سلیقه خودت درست کنن
آ.ت: ممنون
جیمین: تهیونگ به نگهبانا بگو بیان وسایلاشو ببرن بالا
ایشششش پسره مغرور رفتم بالا و وسایلامو چیدم و ی زره فضولی کردم و از در رفتم بیرون و رفتم پایین هیچکس تو حال نبود همینجوری برای خودم میگشتم رفتم تو حیاط اونجا ی تاب وسط گلای زرد و سفید بود رفتم نشستم رو تابو دورو ورو نگا میکردم گ احساس کردم یچیزی بین گلا تکون خورد جلو تر ک رفتم ی جوجه پیدا کردم .................
₽7
ته ویو
داشتیم صحبت میکردیم ک جیمین اومد
جیمین: بهش گفتی
تهیونگ: تا ی حدی
جیمین: خوب من بقیشو میگم بهت تو باید تو خونه من زندگی کنی
آ.ت: چرا
جیمین: چون تو ک بلد نیسی کار کنی پس سهمت رو باید به من واگذار کنی
آ.ت: چجوری
ته: یجورایی باید باهاش ازدواج کنی
آ.ت: چی میگین شماها میفهمید اصلا من فقط ۱۶ سالمه
کوک: آ.ت ما بخاطر خودت میگیم تو الان میخوای با کی زندگی کنی چون پدرت مرده و الان همچی به نام توعه صد درصد دشمنای پدرت میان سراغت اگر اینکارو کنی هم جون خودت تو خطر نمیافته هم زحمت های پدرت به حدر نمیره
آ.ت: میشه بهم وقت بدید تا فکر کنم
کوک: مشکلی نیست
ته: الان بخاطر اینکه تو عمارت خودتون تنهایی میریم عمارت جیمین
آ.ت: هوف باشه
آ.ت ویو
تو ماشین حرفی زده نشد تا رسیدیم به عمارت
وقتی پیاده شدم با یه عمارت دو برابر عمارت خودمون روبه رو شدم خیلی قشنگ بود
کوک: آ.ت نمیخوای بیای تو
آ.ت: او..اومدم
ته: فعلا تو اتاق مهمون باش تا بگم برات ی اتاق با سلیقه خودت درست کنن
آ.ت: ممنون
جیمین: تهیونگ به نگهبانا بگو بیان وسایلاشو ببرن بالا
ایشششش پسره مغرور رفتم بالا و وسایلامو چیدم و ی زره فضولی کردم و از در رفتم بیرون و رفتم پایین هیچکس تو حال نبود همینجوری برای خودم میگشتم رفتم تو حیاط اونجا ی تاب وسط گلای زرد و سفید بود رفتم نشستم رو تابو دورو ورو نگا میکردم گ احساس کردم یچیزی بین گلا تکون خورد جلو تر ک رفتم ی جوجه پیدا کردم .................
۳.۹k
۱۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.